حکایاتى از عارفان و بزرگان علم و دین

زاهدى گفته است : نماز سى ساله خود را که در صف نخست نمازگزاران ، به جا آورده بودم ، به ناچار، به قضا برگرداندم . از آن روى ، که روزى به سببى درنگ کردم و در صف نخست ، جایى نیافتم . پس در صف دوم ایستادم . اما خود را بدین سبب ، از دیگران شرمسار دیدم ، و پیشى گرفتم و به صف نخست آمدم و از آنگاه دانستم که همه نمازهایم ، آلوده به ریا و آگنده از لذت توجه مردم به من بوده است و این که ببینند که من ، از پیشگامان کارهاى نیک بوده ام .سخن حکیمان و دانشمندان و مشاهیر و...
بزرگى گفته است : عزلت  بدون عین علم ، زلت  یعنى لغزش ) است و بدون زاء زهد، علت یعنى بیمارى ) است .از سخنان بزرگمهر: دشمنان با من دشمنى کردند. اما، دشمنى را دشمن تر از نفس خود ندیدم .و نیز گفته است : با دلاوران و درندگان ستیزیدم و هیچ یک از آنها چون دوست بد بر من چیره نشدند.و نیز گفته است : از همه گونه غذاهاى لذید خوردم و با زنان زیبا روى همبستر شدم و هیچیک را لذیذتر از تندرستى نیافتم .و نیز گفته است : صبر زرد را خوردم و شربت تلخ را آشامیدم . اما هیچیک را تلخ ‌تر از نیازمندى نیافتم .و نیز گفته است : با همانندان خود کشتى گرفتم و با دلاوران پیکار کردم . اما هیچیک از آنها، چون زن بد زبان ، بر من پیروز نشد.و نیز گفته است : تیرها و سنگها به سوى من رها شد و هیچیک را سخت تر از سخن بدى که از دهان بستانکار بیرون آید، نیافتم .و نیز گفته است : از مال اندوخته هاى خود صدقه ها دادم و هیچ صدقه اى را سودمندتر از رهبرى یک گمراه به راه راست نیافتم .و نیز گفته است : از نزدیکى به پادشاهان و بخشش هاى آنان شادمان شدم اما، هیچ چیز برایم نیکوتر از رهایى از آنها نبود.لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
یکى از عیدهاى هندیان : در نقطه اى دور در دیار هند، بر پا داشتن عیدى متداول است ، که در آغاز هر سال ، همه مردم شهر از پیر و جوان و کوچک و بزرگ از شهر بیرون مى آیند به جایى که در آن ، سنگ بزرگى نسب شده است . سپس ، کسى از سوى پادشاه ، فریاد بر مى دارد، که : تنها، کسى مى تواند بر این سنگ بر آید، که در عید پیشین حضور داشته است . و چه بسا که پیر مردى بى توان ، که نیروى بینایى را از دست داده است و پیر زنى زشترو، که او نیز از فرتوتى ، بر پا استوار نمى ماند، بر آن سنگ بالا مى روند و یا یکى از آن دو. و گاه ، کسى که عید پیشین را دیده باشد، زنده نمانده است .پس ، آن که بر سنگ بالا مى رود، با همه توان خود، فریاد بر مى دارد، که : من در عید پیشین حاضر بودم و در آن روزها کودکى بیش نبودم و پادشاهى ما را فلان کس داشت و وزیرش فلان کس بود و قاضى ما فلان کس بود. سپس ، به توصیف مردم آن روزگار مى پردازد که چگونه مرگ ، آنان را فرسوده است و در کام بلا نابود شده و اینک ! در زیر خاکها خفته اند. سپس ‍ خطیب آنان ، بر پا مى ایستد و به پند دادن مردم مى پردازد و مرگ را بر آنان یادآور مى شود و فریب دنیا را و بازى هاى آن را به دوستداران دنیا مى گوید و در آن روز، بسیار مى گریند و یاد مرگ مى کنند و بر گناهانى که از آنان سر زده است پشیمانى مى خورد. و از غلفت بر گذران عمر، دریغ مى ورزند، و توبه مى کنند و صدقات مى دهند و به جبران گذشته مى پردازد و نیز از رسم هاى ایشانست ، که چون پادشاهى از آنان بمیرد، او را کفن مى پوشانند و بر بارکش مى نهند، در حالیکه گیسوانش بر زمین کشیده مى شود، و به دنبال آن ، پیر زنى است ، که جاروبى به دست دارد، و خاک را از موهایش مى زداید و مى گویید: اى غافلان ! پند گیرید! و اى کم اندیشان ! و فریب خوردگان ! دامن کوشش به کمر زنید! این ، فلان کس است . پادشاه شما بنگرید! که پس از آن همه عزت و جلال ، دنیا او را به کجا کشانده است ! و پیوسته این چنین به دنبال او فریاد مى زند، تا کوچه هاى تنگ شهر را بگذرند و سپس او را در گورش مى نهند و این شیوه آنانست که پس از مرگ هر پادشاهى چنین کنند.